داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

داستان.      نویسنده داستان:شاعر اصیل
اسم داستان:پسته ای که جا ماند
اسم من سمیه است و می خواهم داستانی برایتان تعریف کنم
یک شب پدرم که از مسجد با بسته ای سنگین به خانه آمد
مادرم با تعحب پرسید:(( یعقوب چرا تا این موقع در مسجد ماندی.)) 
پدرم گفت:((برای بسته بندی اقلام غذایی چند خیر، در مسجد
ماندم واین کارتن پر از پسته است که حتی یک دانه اش هم مال ما نیست و باید تا آخر به دست نیازمندان برسد.)) 
مادرم لحظه ای در فکر فرورفت و ماتش برد. 
پدرم گفت:((چه شد زهره)) 
مادرم گفت:((هیج چی داشتم به تکالیف عقب مانده ی سمیه و زهرا فکر می کردم.))

من که داشتم از کنج در یواشکی به گفت وگوی پدر ومادرم گوش می کردم ناگهان مادرم چشم اش به من افتاد و فریاد زد:
((باز دوباره فال گوش ایستاده ای وداری مشاجره من و پدرت را گوش می دهی مگر مدیر مدرسه به تو نگفت این کار خیلی زشت هست برو و برگرد در رخت خوابت و قول بده دیگه تکرار نکنی)) 

من به رخت خواب رفتم و قولی به خودم دادم که هرگز یواشکی وبدون اجازه به حرف هیج کس گوش ندهم. 
آن شب گذشت و من  به خواب عمیقی فرو رفتم. 

صبح که شد دیدم مادرم کف اتاق نشسته و حدود بیست
بسته پسته اطراف او پلاس شده. ناگهان مادرم مرا صدا زد:((سمیه این پسته ها حق الناس است و یک دانه اش هم نباید
خورده شود. من و خواهرت زهرا دیگه خسته شدیم بسته بندی بقیه پسته ها با تو)) 

من هم شروع به بسته بندی پسته ها کردم و هنگامی که خواستم آخرین بسته را گره بزنم ناگهان شیطان وسوسه ام کرد که یک دانه اش را بخورم آخه این دانه آخری خیلی با دست داشت بازی می کرد ومن هم آن روز تا ساعت دوازده ظهر اصلا صبحانه نخورده بودم. 
پسته را زیر قالی پنهان کردم تاوقتی مادرم حواس اش نیست
سریع قورت اش بدهم. 
مادرم از آشپزخانه آمد. ناگهان تلفن زنگ خورد ومن گوشی را برداشتم. 
پدرم پشت خط بود، گفت:((مژده بده سمیه امروز بعداز شش ماه کباب کوبیده وخورشت بادنجان وقیمه گرفتم)) 
من که داشت برق از چشمام می بارید با هیحان گفتم:((ما آخر چلو کباب و قیمه بادنجان می خوریم)) 

زهرا خواهر بزرگترم ناگهان از روی ویلچر فریاد زد:((خدایا شکرت آخر به ما لطف بی کرانت را عنایت کردی)) 
از روزی که خواهرت تصادف کرد و ویلچری شد اینطور او را شادمان ندیده بودم. ناگهان ندایی درونی به من گفت باید آن پسته را در گلدان زیر شیروانی که فضای آفتابگیر خوبی هم داشت بکارم. 
چند هفته گذشت. تا پسته جوانه زد ومن هم هر روز بی آنکه
کسی بفهمد به آن آب می دادم. ماه ها سپری شد و هر ماه وضع زندگی ما از نظر مادی بهتر شد.
سه چهار سال بعد  مادربزرگم که برای من و خواهرم ژاکتی ابریشمی بافته بود،به خانه ما آمد. اواندکی فراموشی داشت
و هنگامی که قرص های آلزایمرش را گم می کرد دچار بی قراری می شد. 
صبح روز دوشنبه او وقتی داشت به دنبال قرص هایش
می گشت ناگهان صدای شکستن ظرفی از بالای ساختمان
آمد. او به شدت بی قرار شد و داد و فریاد می کشید، به طوری که همسایه ی دیوار به دیوار خانه مان کلافه شد و به خانه ما آمد تا علت این همه سر د صدا را بفهمد. 
من که دیدم اوضاع به هم ریخته سریع قرصی که مادرم به عنوات زاپاس کنار گذاشته بود را به مادربزرگ خوراندم. وبه همسایه علت را گفتم و همسایه پس از نصیحت های بسیار 
به خانه اش رفت. 
بعد از ده دقیقه مادر بزرگ آرام شد و به خواب عمیقی فرورفت. به زیر شیروانی که رفتم دیدم گلدان شکسته و خاک گلدان همه جا پخش شده بود. 
سریع به گلفروشی رفتم و گلدان تازه ای خریدم، خواستم که وارد خانه شوم دختر همسایه دیوار به دیوار خانه گفت:((من آن درختچه ی زیبای پسته که در شیروانی مخفی کردی را دیدم
و می دانم که چه طور دانه ی آن را دزدکی کش رفتی))

من که دستپاچه شده بودم و نفس ام بالا نمی آمد ناگهان حرف پدربزرگم را به یاد آوردم که همیشه می گفت از ظالم نباید ترسید پس سینه ستبر کردم و گفتم:((باشه، من دانه ی آن را دزدکی کاشتم و تو چه کار کردی، جز فضولی که کاری از 
دست ات بر نمی آید. 
دختر همسایه که می دانست پدر ومادرم در صورت فهمیدن حتما مرا تنبیه می کنند گفت:((حالا که اینطور شد اگر فهمیدم داری درختچه را در باغچه آن طرف بیشه می کاری حتما به مادر و پدرت خبر می دهم)) 
من که از شدت عصبانیت نمی دانستم چه کار کنم. 
با صدای بلند گفتم باشه و محکم در را به هم کوبیدم و به رخت خواب رفتم. 
سه سال بعد همسایه مان به علت دانشحو شدت صادق (فرزند آخر خانواده) به کرج رفتند. 
و دو ماه بعد من هنگام ظهر که پدر و مادرم خواب بودند یواشکی گلدان را از خانه بیرون بردم و در باغچه آن طرف بیشه کاشتم. 
چهار سال بعد همسایه مان دوباره آمد و دختر همسایه
دوباره به من تهدید اش را گوش زد کرد ولی من توجهی
نمی کردم و حتی بار ها آب های موجود در سطلی که
در دست داشتم را بارها با روغن سوخته( آن ماشین 
غراضه ای که به زور راه می رفت و پدرش فقط به خاطر
کارت بنزینش نگه اش داشته بود) آلوده می کرد و من مجبور
می شدم آب سطل ام را دوباره عوض کنم

چندین سال گذشت و من مرتب به گیاه پسته رسیدگی
می کردم و حتی از آن چندین قلمه نیز زدم و بعد از گذشت 
بیست و پنج سال باغی از پسته آن طرف بیشه درست کردم. 

در طی این سال ها همیشه مواظب بودم کسی از خانواده متوجه رفت و آمد من نشود. در یک روز زمستانی که داشتم به سختی در برف ها آب برای باغم می بردم.،ناگهان پدرم که سن اش به پنجاه سال رسیده بود با همان صدای دلنشین اش گفت:((کمک نمی خواهی))
من که دست پاچه شده بودم گفتم:((نه پدرم، دارم میرم ماشین 
را بشورم)) 
پدرم لبخندی زد و گفت:((من از تمام ماجرا خبر دارم)) 
و آن روز بود که فهمیدم روز هایی که خوابم می برد و 
نمی توانستم گیاهان را آبیاری کنم درختچه ها چطور به رشد عادی خود ادامه می دادند. 

                               پایان 
  دوشنبه 4 آذر ماه پاییز سال یک هزار و سیصد و نود و نه

                             ساعت سه بامداد.
                        بامدادتان به خیر و خوشی 
   با امید پیروزی بزرگ و فرج عظیم در تمامی عالم هستی
               یاحق.      خدا نگهدار     

ادامه شماره سه کتاب قدرت بیان...
ما را در سایت ادامه شماره سه کتاب قدرت بیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mamal123 بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 22:29